کد خبر: ۴۶۴۱
۰۳ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

روایتی از یک معره‌گیری در قاسم‌آباد

برخلاف آن چیزی که همه فکر می‌کنند، نسل پهلوان‌های معرکه‌گیر هنوز منقرض نشده است.

قدیم‌ترها، یعنی حدود ۴۰، ۵۰ سال پیش که خبری از تلویزیون و فیلم و سینما و سرگرمی آنچنانی نبود، کارِ این آدم‌ها حسابی سکه بود. همین که صدای نعره‌های وردستشان در کوچه‌ها می‌پیچید که امروز پهلوان در فلان گذر یا میدان برنامه دارد، مردم برای اینکه جای بهتری برای دیدن برنامه گیرشان بیاید، زودتر از موعود خودشان را به محل معرکه‌گیری می‌رساندند که از نزدیک شاهد زنجیر پاره کردن و کشتی با خرس و سر و کله زدن با مار باشند.

با اینکه شاید برای بارِ صدم بود که پای برنامه معرکه‌گیر‌ها می‌نشستند، اما باز برایشان لذت داشت و جذاب بود. هرچند که بعد از معرکه‌گیری کلی اِن قلت می‌آوردند که پهلوان زنجیر را از قبل بریده بود یا اینکه خرسش خرس نبود و آدم در جِلد حیوان کرده بود و تا آخر.

برخلاف آن چیزی که همه فکر می‌کنند، نسل پهلوان‌های معرکه‌گیر هنوز منقرض نشده است. هنوز تک و توک آدم‌هایی پیدا می‌شوند که مثل قدیم شهر به شهر می‌چرخند و کار‌های مثلاً محیرالعقول انجام می‌دهند که شاید بتوانند مردم را سرگرم کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی است از حضور یک معرکه‌گیر در قاسم‌آباد.

 

سکانس اول: معرکه‌گیر‌ها هم پیشرفت کرده‌اند

همه می‌دانند که قاسم‌آباد یک جور‌هایی منطقه کارمندنشین است و صبح علی‌الطلوع کلی زن و مرد از خانه خارج می‌شوند و کیف به دست به سمت محل کارشان حرکت می‌کنند. برای همین هم این منطقه صبح‌ها سوت و کور است و حتی صدای پرنده‌ها هم در نمی‌آید. سکوت سرِ صبح یکی از همین روز‌ها را یک وانت با بلندگوی دستی‌اش می‌شکند.

مردم اینجا که عادت به حضور میوه‌فروش و ضایعاتی دارند، اول از همه فکر می‌کنند که یکی از آن‌هاست. اما برای این سؤال که چرا آن‌ها خرق عادت کرده و کله صبح راهی کوچه‌ها شده‌اند، جوابی ندارند. صدای مداحی که از بلندگوی وانت پخش می‌شود، امر به همه سر‌های بیرون آمده از پنجره آپارتمان‌ها مشتبه می‌شود که نه میوه‌فروش است، نه قسطی و نه ضایعاتی.

احتمالاً خیلی‌هایشان فکر می‌کنند جوانی عشق دوبس دوبس که N میلیون تومان خرج سیستم ماشینش کرده، هوس کرده است که به جای آهنگ‌های عجیب و غریب، مداحی پخش کند.

اما صحبت کردن آقای صاحبِ ماشین پشت بلندگوی دستی‌اش، نقطه پایانی است بر همه افکار احتمالی معدود ساکنان باقی مانده در خانه‌ها: «اهالی محترم محله! اهالی محترم محله! محله شما امروز میزبان پهلوانی از شهر تهران است که قبلاً در تلویزیون با او مصاحبه شده است.

اگر می‌خواهید از نزدیک شاهد پاره کردن زنجیر، کشیدن خودرو با دندان و کار‌های محیرالعقولِ دیگری باشید، ساعت ۲ بعدازظهر به پارک محله بیایید.»


دوزاری همه تازه جا افتاده که قضیه از چه قرار است و از قیافه‌های متعجب این سؤال کاملاً مشخص است که مگر نسل معرکه‌گیر‌ها ورنیفتاده است؟ پس سروکله این پهلوانی که می‌گویند می‌خواهد شامورتی‌بازی دربیاورد از کجا پیدا شده است؟

خلاصه اینکه قدیم‌ترها، پهلوان قبل از اینکه معرکه‌گیری‌اش را شروع کند، نوچه‌هایش را با ساز و دُهل این طرف و آن طرف می‌فرستاد و آن‌ها هم بی بلندگو فریاد می‌کشیدند و مردم را دعوت می‌کردند که بیایند و نمایش پهلوان را ببینند.

اما بالاخره علم پیشرفت کرده و فناوری باید به یک دردی بخورد یا نه؟ پهلوان‌ها این روز‌ها به جای اسب و استر و گاری، پراید وانت دارند و دور و بری‌هایشان هم برای دعوت مردم حنجره خودشان را پاره نمی‌کنند. یک پدر آمرزیده‌ای بلندگوی دستی را اختراع کرده است.

 

سکانس دوم: مردم معرکه‌گیری دوست ندارند

درست رأس همان ساعتی که پهلوان گفته بیایید، خودم را به میدان‌گاهی پارک می‌رسانم. تعداد آدم‌هایی که برای دیدن نمایش پهلوان آمده‌اند، بیشتر از ۱۲-۱۰ نفر نیست. ۴-۵ تایی پیرمرد که احتمالاً برای خاطره‌بازی اینجا آمده‌اند و ۴-۳ تایی هم بچه مدرسه‌ای کیف به دست.

البته همه‌شان همین الان فهمیده‌اند که ماجرا از چه قرار است و منتظر ایستاده‌اند که پهلوان روی صحنه بیاید و زنجیرش را پاره کند و آن‌ها برایش کف بزنند و هورا بکشند.

همان وانت سرِ صبح و راننده‌اش یک گوشه  از پارک ایستاده‌اند. با بلندگوی روشنی که هنوز دارد مداحی پخش می‌کند. خودش هم هرچند دقیقه یک بار اعلام می‌کند که الان پهلوان می‌آید.

جمعیت به ۵۰-۴۰ نفر که می‌رسد، دستیار پهلوان مقدمات کار را کم کم از پشت وانت بیرون می‌کشد. یک زنجیر بلند، جعبه چوبی بزرگی که داخلش احتمالاً مار افعی است، چند قلوه سنگ و وزنه آهنی. همه چیز آماده است تا پهلوان بیاید وسط صحنه و برنامه‌اش را اجرا کند.

چهار، پنج دقیقه بعد، یک مرد بازو ستبر که به قول یکی از آن بچه مدرسه‌ای‌ها شبیه رستم است، از ماشین بیرون می‌آید و هنوز کاری نکرده، جمعیت ناخودآگاه برایش دست می‌زنند. چند باری بلند بلند یاعلی می‌گوید و مردم هم همراهی‌اش می‌کنند.

دوباره صدای روضه و مداحی از بلندگو پخش می‌شود و پهلوان یک گوشه از دایره‌ای که مردم درست کرده‌اند می‌ایستد و شروع می‌کند به گریه کردن و مدد گرفتن از ائمه اطهار.

 

سکانس سوم: زنجیر پاره کردن هنوز طرف‌دار دارد

نوبتی هم که باشد نوبت اجرای برنامه است. دستیار پهلوان زنجیر کلفت و پهنی را دورِ بازو‌های ورزشکاری‌اش بسته است و آمده پشت میکروفون و دارد از قهرمانی‌های پهلوان می‌گوید. اینکه او یک زمانی قهرمان بدنسازی و پرورش اندام بوده و عضو تیم ملی. دستیار، اما نمی‌گوید چرا عضو تیم ملی دارد شهر به شهر می‌چرخد و معرکه‌گیری راه می‌اندازد.

نکند او هم از همان ورزشکار‌هایی است که پولشان را نداده اند  و برای گذران امورات زندگی مجبور شده به معرکه‌گیری. الله‌اعلم. پهلوان وسط زمین ایستاده و با زنجیر درگیر است. هرچه زور می‌زند فایده‌ای ندارد و زنجیر انگار به هیچ صراطی مستقیم نیست.

چشمان پهلوان درحال التماس کردن به زنجیر است برای پاره شدن که پهلوان فریاد می‌زند: «یا می‌میرم یا زنجیر‌ها را پاره می‌کنم.» همان لحظه هم دستیار پشت میکروفون چند باری از ملت صلوات می‌گیرد و درست موقع وعجل فرجهم صلواتِ آخری، زنجیر بالاخره پاره می‌شود و مردم برای پهلوان دست می‌زنند و بچه مدرسه‌ای‌ها هم با هورا کشیدن و سوت زدن مجلس را گرم می‌کنند.

زنجیر پاره کردن پهلوان

 

سکانس چهارم: پیرمردِ پهلوان رسوا کن

دستیار پهلوان دوباره میکروفون را گرفته و دارد بازار گرمی می‌کند. همه نگاه‌ها، اما به پهلوان است و می‌خواهند ببینند که قصد دارد برای دفعه بعدی چه کاری انجام دهد. پیرمردی که کنارم ایستاده با غرور خاصی می‌گوید: «آن زنجیری که پاره کرد را خودشان قبلاً بریده‌اند.

یکم الکی زور می‌زند که ماجرا لو نرود.» پیرمرد در آن لحظه حس آن آدم‌هایی را داشت که شعبده‌باز‌ها را لو می‌دهند و دستشان را رو می‌کنند.  نوچه کیسه سیاهی دستش گرفته و دارد بین مردم می‌چرخاند. مردم هم برای پهلوان کم نمی‌گذارند و کسی کمتر از ۵ هزارتومان داخل کیسه پهلوان نمی‌اندازد.

یکی از جوان‌ها از وسط جمعیت بلند داد می‌زند: «پهلوان برای اجرای برنامه بعدی زیر لفظی می‌خواهد.» بعد هم چهار، پنج نفری بلند بلند می‌خندند. شاید اگر پهلوان وسط آن همه آدم قرار نداشت، با آن بازو‌ها و هیکل گنده‌اش از خجالت این جوان‌ها درمی‌آمد که دیگر کسی را مسخره نکنند.

دستیار پهلوان دوباره پشت میکروفون می‌رود و با هیجان خاصی از برنامه بعدی تعریف می‌کند: «اگر طاقت دیدن این صحنه را ندارید و بیماری قلبی دارید، چشم‌هایتان را ببندید. داخل این جعبه یک مار افعی سمی است که اگر کسی را نیش بزند، درجا می‌میرد. اما پهلوان می‌خواهد جلو چشم شما آن را از جعبه بیرون بیاورد. سلامتی‌اش صلوات!»
جمعیت صلواتی توأم با ترس و دلهره می‌فرستند و نفس در سینه حبس می‌کنند و منتظر نبرد پهلوان و مار افعی هستند. در جعبه را که باز می‌کند، صدای جیغ یکی دو زن سکوت ظهرگاهی پارک را می‌شکند. پهلوان بالاخره مار را بیرون می‌کشد و روی زمین رهایش می‌کند.

مار تا می‌آید خودش را وسط میدان پیدا کند و سوژه‌ای برای نیش زدن، پهلوان یک کف گرگی نثار صورتش می‌کند و بعد هم دهان حیوان زبان بسته نگون بخت را می‌گیرد و از روی زمین بلندش می‌کند.

نصف جمعیت صلوات می‌فرستند و آن نصفه دیگر دست می‌زنند. پهلوان، اما ول کن مار نیست. انگار یکی از بستگان او را نیش زده و ناکار کرده، حالا پهلوان دارد انتقام می‌گیرد. همان‌طور که کله مار در دستش است، می‌رود سمت آن جوانی که چند دقیقه پیش متلک پرانده بود که خط و نشانی برایش کشیده باشد. پیرمرد شعبده‌باز رسوا کن، دوباره نطقش باز می‌شود و با لبخند می‌گوید: «این مار نه افعی است، نه اینکه نیش دارد.»

 

سکانس پنجم: یارو این کاره نیست

دستیارِ حرافِ پهلوان دوباره پشت میکروفون رفته و دارد همان حرف‌های تکراری‌اش را به خورد ملت می‌دهد. اینکه پهلوان چقدر افتخار کسب کرده است و چرا دارد معرکه‌گیری می‌کند و شهر به شهر می‌چرخد. رنگ رخساره مردم هم سر درونشان را کاملاً نشان می‌دهد.

خستگی و بی‌حوصلگی از چهره‌شان می‌بارد و وسط صحبت‌های پسرک یک عده‌شان می‌روند سر خانه و زندگیشان. زیرلب می‌گویند یارو این کاره نیست. پیرمرد هنوز کنارم ایستاده و معطل است که برنامه بعدی پهلوان به نسبت جوان وسط میدان آغاز شود تا دوباره دستش را برای بقیه رو کند.

در میان حرف‌هایِ ناتمامِ نوچه پهلوان، سر صحبت را با پیرمرد باز می‌کنم و می‌پرسم شما که می‌دانید همه این چیز‌ها الکی است و سرکاری، چرا باز ایستاده‌اید و دارید تماشا می‌کنید؟ جواب می‌دهد: «یاد بچگی‌هایم می‌افتم و دوست دارم. من بازنشسته شهربانی‌ام و بیست و اندی سال است که در قاسم‌آباد زندگی می‌کنم.

آن زمان خانه‌مان در کوچه نوغان بود و آنجا از این معرکه‌گیری‌ها زیاد انجام می‌شد. همه عشق ما هم این بود برویم زنجیر پاره کردن پهلوان را ببینیم. آن زمان مشتری‌اش بیشتر از الان بود. پهلوان‌ها که می‌آمدند در محله‌ها کمِ کم ۱۰۰ نفر آدم دورشان جمع می‌شد. به ویژه وقتی که خبر می‌دادند قرار است با خرس کشتی بگیرد. معرکه‌گیری این مرد من را بُرد به همان سال‌ها.»
وسط صحبت‌هایمان با پیرمرد، چند نفر یک سنگ چندصد کیلویی را گذاشتند روی سینه پهلوان و او هم بعد از چند دقیقه در میان بهت و حیرت همه، سنگی را که ۵ نفری به زور بلند کرده بودند، یک تنه از روی سینه‌اش پایین انداخت و با غرور از جایش بلند شد. باز نصف جمعیت برایش صلوات فرستادند و نصفه دیگر تشویقش کردند. تقابل سنت و مدرنیته!

روایتی از یک معره‌گیری در دل قاسم‌آباد


سکانس آخر: پراید کِشی با دندان

جوانِ دستیار به آن‌هایی که دارند می‌روند اصرار می‌کند که بمانند و برنامه آخر پهلوان را از دست ندهند. قدرت استدلالش آن‌قدری نیست که قانعشان کند. راهشان را می‌کشند و می‌روند. برنامه آخرِ پهلوان حسابی عجیب است و با رشته ورزشی و گواهی‌نامه و تقدیرنامه‌هایی که روی کاپوت ماشین گذاشته، مرتبط است. پهلوان مردان آهنین‌طور می‌خواهد وانت پرایدشان را چندمتری بکشد.

البته نه با دست که با دندان. دستیار دوباره کیسه مشکی‌اش را برمی‌دارد و به وسط جمعیت می‌آید. مدام هم حرف می‌زند و مردم را تهییج و تحریک می‌کند که بخیل نباشید و پول بدهید که جای دوری نمی‌رود. آن وسط هم یک صلوات درست و حسابی برای مردی می‌گیرد که هیکل و پَر و بازویش چیزی کم از پهلوانِ وسطِ میدان ندارد. البته نه برای بدن ورزشکاری‌اش، بلکه برای دست و دلبازی و ۵۰ هزارتومانی که داخل کیسه انداخته است.

نوبتی هم که باشد نوبت برنامه آخر یا به قول همان جوانِ دستیار گل سرسبد اجرا‌های اوست. پهلوان چندباری گره طنابی را که بکسل بند ماشین وصل شده است، کنترل می‌کند. دستیارش هم از آن‌طرف پشت میکروفون داد می‌زد و می‌گوید: ««یا امام رضای غریب، یا شاه غریبان ... یا ابوالفضل العباس، آبروی من پهلوون جلوی این مردم حفظ کن...»
پهلوان یا ابوالفضل و یاحسینی می‌گوید و طناب را به دندان می‌گیرد. همه نفسشان را در سینه حبس کرده‌اند و صدا از کسی درنمی‌آید. پسرِ جوانی از وسط جمعیت سکوت را می‌شکند و می‌گوید: «دندان‌هایش از جا کنده نشود خوب است.» نفر بغل دستی‌اش جواب می‌دهد که: «نه! هیچ اتفاقی برایشان نمی‌افتد. این‌ها قدرت خدادادی است.»

مردِ مسن دیگری که پشت این دو نفر ایستاده است هم به بحث اضافه می‌شود و می‌گوید: «قدرت خدادادی کجا بود؟ من خودم در آنتن دیدم که این‌ها با یک تمرینات خاصی لثه و دندان‌هایشان را برای این کار آماده می‌کنند.» سلامتی پهلوان صلوات جوانِ دستیار به بحث این ۳ نفر خاتمه می‌دهد و صلوات تمام نشده، پهلوان شروع به کشیدن ماشین می‌کند.

پرایدِ وانت ۴۰ میلیون تومانی با دندانِ پهلوان ۵۰-۶۰ سانتی جابه‌جا می‌شود و صدای دست و صلوات باز باهم قاطی می‌شود. دستیار خاتمه برنامه را اعلام می‌کند و پهلوان دستی به نشانه تشکر برای جمعیت بالا می‌برد و به نشانه احترام برایشان تعظیم می‌کند.

مردم هم که برای چند دقیقه‌ای کیفور شده‌اند و غصه گرانی گوشت و مرغ و پراید را فراموش کرده‌اند، بی‌توجه به تبلیغات دستیارِ جوان درباره روغن مار و خراطین تولیدی‌شان که به گفته خودش معجزه می‌کند، روانه خانه‌هایشان می‌شوند و روز از نو روزی از نو.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44